محل تبلیغات شما

امروز خواستم بنویسم

نمیدونم این من بودم که پناه بردم بهش یااون بود که مثل یه سایه بون کنارم بود اما حس خوبی بود یه حس امنیت و آرامش که بهم غرور میداد.

بچه ترکه بودم بابابزرگ همیشه برای حل مشکلاتش یه ذکرمیگفت.ننه جونم که نگم وقتی دایی جون رفت و برنگشت هروقت عکسش و پاک میکرد اون ذکرومیگفت من معنیش و نمیفهمیدم و نمیدونستم اما تا ۹سالگی بعد اون بابابزرگ گفت :میدونی بابا ازامروز این تویی که راحت و انتخاب میکنی خوب انتخاب کن نه به اجبار حرمت چیزی و پایین نیاربی بی ناراحت میشه

بعد اون انقدر باخودم کلنجاررفتم تافهمیدم خیلی چیزا که شد کمک و آرامش.میدونید بابابزرگ حق داشت حتی ننه جونم حق داشت چون توی عکس دایی سربند (یازهرا)عجیب خودنمایی میکرد.ازاون روز به بعد فهمیدم که اون اجبار من نیست اون ارثیه است ارثیه ای که باید قدرشو دونست

دلنوشته ای برای عشق جان

حجابی مانند مردان جنگ

چادرمحدودیت نیست

اون ,یه ,بابابزرگ ,آرامش ,ننه ,حق ,بعد اون ,ننه جونم ,حق داشت ,و آرامش ,اون انقدر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اموزش ابتدایی 96 love.or.chess