محل تبلیغات شما

چندحرف کوتاه ودوستانه



دلنوشته _امام _رضایی _من
بادلی گرفته

آنان چفیه داشتند. من چادر دارم
من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است.اما چادر از چفیه بهتر است
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند.من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم.
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود.
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم.
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند.
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم.
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند .
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم

 


چـادری اگر هستم
لباس های قشنگ هم دارم

یاامام رضا❤

قطره ای نیست که بالطف تودریانشود

سائلی نیست که ازعشق تو شیدانشود

خوب بزارید اینجوری شروع کنم،من لحن خاصی بلند نیستم اصلا چرا باید بلد باشم؟مگه لازمه؟همیشه صمیمیت خوب بوده بخصوص صمیمیت با اهل بیت.دنبال متنای قلمه سلمه بودم،گفتم چی بزارم که به تایید برسه اما باخودم گفتم هیچی قشنگترازاین نیست که خودم بگموقتی همه جوره یکی هست بشنوه منو چه نیازی به اینا.حیف بود نگم ازقشنگترین و مهربون ترین امام،راستش من که عاشقشم ازبس دلش دریاس ،اون مهربونه ،خیلی خوبه ک بدونی همیشه توهرشرایطی یکی هواتو داره،یکی هست که آرامش و درمون درداته و من چه قدر خوشبختم که امام رضایی ام و آقارودارم .اولا اینجوری نبودا،ولی انقدر خوبه شد اینجوری شد مونس و همدمم،شدکسی که وقتایی که دلم میگیره سریع میزنم توگوگل و بادیدن حرمش کلی گریه میکنم و آروم میشم و مهم ترین قسمتش اینه دردودلام تاابد پیشش امانت میمونه وبه کسی نمیگه .الان که مینویسم بغض کردم،اره خوب منم دل دارم دیگه دلم براش تنگ شده ،اصلا شاید به خاطر وجود اونه که من چادر میپوشم اون بهم نگا کرد،چادری که ازاولش باب دلم بود وبه اجبار نبوده چادری که باعث میشه خیره نشن نگاه های مشگل داربه من ،من نمیگم خوبم اما باامام رضایی شدنم خوبی هارو ازش یادمیگیرم،ودرآخر کاش بشه ببینن بادید من امام رضا و حضرت زهرا رو شاید تلنگری بشه برای تغییرات درست درست مثل اینکه بگم بشه ازلاک جیغ تاخدا

دانش آموزمدرسه نمونه دولتی ولایت

امروز خواستم بنویسم

نمیدونم این من بودم که پناه بردم بهش یااون بود که مثل یه سایه بون کنارم بود اما حس خوبی بود یه حس امنیت و آرامش که بهم غرور میداد.

بچه ترکه بودم بابابزرگ همیشه برای حل مشکلاتش یه ذکرمیگفت.ننه جونم که نگم وقتی دایی جون رفت و برنگشت هروقت عکسش و پاک میکرد اون ذکرومیگفت من معنیش و نمیفهمیدم و نمیدونستم اما تا ۹سالگی بعد اون بابابزرگ گفت :میدونی بابا ازامروز این تویی که راحت و انتخاب میکنی خوب انتخاب کن نه به اجبار حرمت چیزی و پایین نیاربی بی ناراحت میشه

بعد اون انقدر باخودم کلنجاررفتم تافهمیدم خیلی چیزا که شد کمک و آرامش.میدونید بابابزرگ حق داشت حتی ننه جونم حق داشت چون توی عکس دایی سربند (یازهرا)عجیب خودنمایی میکرد.ازاون روز به بعد فهمیدم که اون اجبار من نیست اون ارثیه است ارثیه ای که باید قدرشو دونست


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سوگند شکسته